بباید ستایش نمود عشق را



خطر لو رفتن داستان

فیلم #شبی_که_ماه_کامل_شد به کارگردانی #نرگس_آبیار فیلمی کاملا سینمایی، با گریم و بازیهای چشمگیر و نماهایی هنرمندانه است.

آبیار در بستر یک تراژدی عاشقانه به روایت بخشهایی از زندگی عبدالمالک ریگی رییس گروه تروریستی جندالله می پردازد. از آنجایی که فیلم بر مبنای واقعیت ساخته شده و لابد در مورد بعضی اتفاقات، اطلاعات درستی در اختیار نویسنده قرار نداشته، قسمتهای زیادی از روایت می لنگد، مثلا نحوه اعتراف گیری عبدالمالک از برادر فائزه خیلی کودکانه است و آدم شک می کند که شهاب عقل سالم داشته یا اساسا خل و چل بوده است! یا چرا فایزه که بارها شنیده تمام تلفن‌ها شنود می شوند، به مغازه برادرش که می داند عبدالمجید برای او گرفته زنگ می زند و با دست خودش شهاب را به قربانگاه می سپارد!  یا پس از آن مهمانی شام مسخره، آدم از خودش می پرسد موسی که می دانست عبدالمجید تروریست است چرا نفهمید چه نقشه ای پشت تلفن عبدالمجید به زنش قرار دارد؟ در حقیقت برای خلق قسمتهایی که روایت تاریخی در مورد آن وجود نداشته، منطق روایی فیلمساز پا در گل مانده است و اکثر شخصیت ها با بلاهت آزار دهنده ای تصویر شده اند.

فیلم، بسیار محافظه کارانه به عملیات تروریستی ریگی پرداخته و تنها ترور غیر نظامیان را نشان می دهد حال آنکه که عبدالمالک، ترور افرادی که به نحوی به بدنه نظام جمهوری اسلامی ایران متصل بودند را در دستور کار خودگذاشته بود و حداقل هشتاد درصد کشته شدگان توسط گروهک او از نیروهای امنیتی و انتظامی بودند.

عشق بین فائزه و عبدالحمید خیلی فانتزی و اغراق شده آغاز می شود و سیر تحول عبدالحمید از یک عاشق به قاتل اصلأ در نیامده، تا جایی که مخاطب انتظار دارد عبدالحمید پس از کشتن فائزه خود را نیز قربانی کند.

بدتر از آن زاویه دوربین در هنگام شلیک است که نمایی از عبدالمالک نمی دهد، نمایی که می شد از بالا باشد و با نورپردازی، عبدالحمید را در چشم مخاطب حقیر و محکوم کند که متاسفانه اتفاق نیفتاده است.

بهترین دیالوگهای ضد گفتمان غالب از آن مادر عبدالمالک است، دیالوگهای او در مورد این که علت تشکیل گروه های تروریستی و قاچاق مواد مخدر در سیستان بلوچستان، فقر مردم منطقه و تبعیض است که مورد بی توجهی حکومت قرار گرفته، تا حدی از یکسونگری ایدئولوژیک و چاپلوسانه ی فیلم می کاهد اما باز نسبت به شخصیت پردازی لقمه های درشتی به نظر می رسد که سازنده در دهان او چپانده است.

در قسمتهای موافق گفتمان هم فیلم، به طرز کودکانه ای بسیار شعارزده است، مثلا تک تیرانداز پلیس می گوید من عبدالمالک را با تیر نزدم چون خون او به بچه ای که در بغل داشت می پاشید! توجه داشته باشید که نمی گوید چون ترسیدم تیر به بچه بخورد! از آسیب روحی ای دم می زند که ممکن است یک کودک سرباز اسیر در دست یک گروه شبه داعش در اثر خونی شدن دریافت کند! خانم آبیار تصور کرده چنین دیالوگی اوج انسانیت نیروهای امنیتی ایران را نشان می دهد حال آنکه به فکر خونی نشدن کودکی بودن که روزانه جلوی او آدم سلاخی می کنند و او را برای عملیات انتحاری شستشوی مغزی می دهند، اوج حماقت است و نه انسانیت!

انتقاد دیگر که معمولا در واکاوی فیلمها مورد علاقه من نیست، پرداختن به تبعات اجتماعی و اخلاقی ساخت فیلمها است، اما به نظر می رسد در این برهه از تاریخ که همدلی و یکسویی اقوام ایرانی به دلیل انواع تهای غلط حکومتی دستخوش نابودی قرار گرفته است، اصولا پرداختن به داستانی در مورد ازدواج یک شیعه با یک سنی (یا در بعد وسیعتر یک تهرانی و یک غیرتهرانی) که به چنین تراژدی هولناکی منجر شده است، تبری برنده بر بقایای اتحاد ملی است و لااقل در حال حاضر یک ضد فرهنگ است.

و پر واضح است که صحبت از این که من قصد ی نداشته ام و فقط قصدم بیان یک فداکاری مادرانه و روایت یک داستان عاشقانه بوده است، مادامی که به زندگی های چهره های ی می پردازیم، مضحک و بی مایه است.

#ارغوان_اشترانی

 


خطر لو رفتن داستان

فیلم #شبی_که_ماه_کامل_شد به کارگردانی #نرگس_آبیار فیلمی کاملا سینمایی، با گریم و بازیهای چشمگیر و نماهایی هنرمندانه است.

آبیار در بستر یک تراژدی عاشقانه به روایت بخشهایی از زندگی عبدالمالک ریگی رییس گروه تروریستی جندالله می پردازد. از آنجایی که فیلم بر مبنای واقعیت ساخته شده و لابد در مورد بعضی اتفاقات، اطلاعات درستی در اختیار نویسنده قرار نداشته، قسمتهای زیادی از روایت می لنگد، مثلا نحوه اعتراف گیری عبدالمالک از برادر فائزه خیلی کودکانه است و آدم شک می کند که شهاب عقل سالم داشته یا اساسا خل و چل بوده است! یا چرا فایزه که بارها شنیده تمام تلفن‌ها شنود می شوند، به مغازه برادرش که می داند عبدالمجید برای او گرفته زنگ می زند و با دست خودش شهاب را به قربانگاه می سپارد!  یا پس از آن مهمانی شام مسخره، آدم از خودش می پرسد موسی که می دانست عبدالمجید تروریست است چرا نفهمید چه نقشه ای پشت تلفن عبدالمجید به زنش قرار دارد؟ در حقیقت برای خلق قسمتهایی که روایت تاریخی در مورد آن وجود نداشته، منطق روایی فیلمساز پا در گل مانده است و اکثر شخصیت ها با بلاهت آزار دهنده ای تصویر شده اند.

فیلم، بسیار محافظه کارانه به عملیات تروریستی ریگی پرداخته و تنها ترور غیر نظامیان را نشان می دهد حال آنکه که عبدالمالک، ترور افرادی که به نحوی به بدنه نظام جمهوری اسلامی ایران متصل بودند را در دستور کار خودگذاشته بود و حداقل هشتاد درصد کشته شدگان توسط گروهک او از نیروهای امنیتی و انتظامی بودند.

عشق بین فائزه و عبدالحمید خیلی فانتزی و اغراق شده آغاز می شود و سیر تحول عبدالحمید از یک عاشق به قاتل اصلأ در نیامده، تا جایی که مخاطب انتظار دارد عبدالحمید پس از کشتن فائزه خود را نیز قربانی کند.

بدتر از آن زاویه دوربین در هنگام شلیک است که نمایی از عبدالمالک نمی دهد، نمایی که می شد از بالا باشد و با نورپردازی، عبدالحمید را در چشم مخاطب حقیر و محکوم کند که متاسفانه اتفاق نیفتاده است.

بهترین دیالوگهای ضد گفتمان غالب از آن مادر عبدالمالک است، دیالوگهای او در مورد این که علت تشکیل گروه های تروریستی و قاچاق مواد مخدر در سیستان بلوچستان، فقر مردم منطقه و تبعیض است که مورد بی توجهی حکومت قرار گرفته، تا حدی از یکسونگری ایدئولوژیک و چاپلوسانه ی فیلم می کاهد اما باز نسبت به شخصیت پردازی لقمه های درشتی به نظر می رسد که سازنده در دهان او چپانده است.

در قسمتهای موافق گفتمان هم فیلم، به طرز کودکانه ای بسیار شعارزده است، مثلا تک تیرانداز پلیس می گوید من عبدالمالک را با تیر نزدم چون خون او به بچه ای که در بغل داشت می پاشید! توجه داشته باشید که نمی گوید چون ترسیدم تیر به بچه بخورد! از آسیب روحی ای دم می زند که ممکن است یک کودک سرباز اسیر در دست یک گروه شبه داعش در اثر خونی شدن دریافت کند! خانم آبیار تصور کرده چنین دیالوگی اوج انسانیت نیروهای امنیتی ایران را نشان می دهد حال آنکه به فکر خونی نشدن کودکی بودن که روزانه جلوی او آدم سلاخی می کنند و او را برای عملیات انتحاری شستشوی مغزی می دهند، اوج حماقت است و نه انسانیت!

انتقاد دیگر که معمولا در واکاوی فیلمها مورد علاقه من نیست، پرداختن به تبعات اجتماعی و اخلاقی ساخت فیلمها است، اما به نظر می رسد در این برهه از تاریخ که همدلی و یکسویی اقوام ایرانی به دلیل انواع تهای غلط حکومتی دستخوش نابودی قرار گرفته است، اصولا پرداختن به داستانی در مورد ازدواج یک شیعه با یک سنی (یا در بعد وسیعتر یک تهرانی و یک غیرتهرانی) که به چنین تراژدی هولناکی منجر شده است، تبری برنده بر بقایای اتحاد ملی است و لااقل در حال حاضر یک ضد فرهنگ است.

و پر واضح است که صحبت از این که من قصد ی نداشته ام و فقط قصدم بیان یک فداکاری مادرانه و روایت یک داستان عاشقانه بوده است، مادامی که به زندگی های چهره های ی می پردازیم، مضحک و بی مایه است.

#ارغوان_اشترانی

 


فیلم یک ملودرام با رگه هایی از طنز در ژانر غریب است. فرق ژانر غریب با شگفت در این است که در ژانر شگفت اتفاقاتی می افتد که با منطق جهان واقعی به هیچ وجه سازگار نیست، مثلا موجوداتی فرازمینی زمین را تسخیر می کنند و چیزهایی از این دست، اما در ژانر غریب اتفاقاتی خارق العاده می افتد که سازنده سعی میکند آنها را با تمهیداتی علمی یا نخبه نگاری، ممکن جلوه دهد، در این فیلم هم یک نوزاد در یک کشتی رها شده است که توسط کارگران زغال سنگ کشتی، بزرگ می شود و با استعدادی خارق العاده بدون هیچ تعلیمی یک پیانیست فوق حرفه ای می شود، این فیلم مصداق داستانی است که تنها مدیوم ممکن برای روایتش سینماست، سکانسهای طولانی پیانو زدن هزار و نهصد، این نبوغ را برای تماشاگر باورپذیر میکند حال آنکه به هیچ وجه چنین داستانی در کتاب با هر نوع فضاسازی ای، باورپذیر از آب در نمی آمد. یکی از سکانسهایی که فقط با منطق ژانر غریب قابل توجیه است، سکانسی است که در دریای طوفانی، چرخهای پیانو باز شده و هزار و نهصد با نوعی رقص عاشقانه با دریا می نوازد و می نوازد و می نوازد. این که پیانو تا لحظات پایانی این سکانس به هیچ مانعی برخورد نمی کند یک احتمال بسیار ضعیف در جهان واقع است.

عدم بیرون رفتن هزار و نهصد از کشتی با نگرش روانشناسانه ی فوبيا از جهان خارج از کشتی و دیالوگهای هزار و نهصد که من نه نامی دارم، نه کشوری که به آن تعلق داشته باشم، قابل توجیه است. در پایان هزار نهصد مرگ را به جای مواجهه با جهان خارج از کشتی انتخاب می کند. تمام این المانها اثر را به یک مانیفست علیه ملی گرایی تبدیل میکند. هر کسی که ماهیچه های تفکرش به تنبلی مفرط دچار نباشد با دیدن فیلم و بیدار شدن حس شفقت انسانی نسبت به نابغه ای که هیچ مذهب یا ملیت یا کشور و یا حتی نامی ندارد، از تمام مرزهای جغرافیایی و مناسبات ملی و مذهبی که این نابغه را چنان به ترس و انزوا کشانده که مرگ را به جای زندگی انتخاب می کند، بیزار می شود. ‌

اما ایراد محتوایی آنجاست که در این فیلم برای قلقلک حس شفقت انسانی از خودخواهی انسان بهره جسته شده است چون اگر هزار و نهصد استعداد خاصی نداشت و یک کارگر ساده ی زغال کش بود، این همه همدلی میسر نمی شد، در حقیقت تالم انسان برای محروم شدن خود و جهان از استعدادی بی نظیر است، نه این که به حرمت ذات ارزشمند انسان فارغ از نژاد و ملیت و مذهب، از نابودی هزار و نهصد اندوهگین و شرمزده شود.

به هر حال، دیدن این فیلم زیبا و تامل برانگیز را به شما خواننده گرامی پیشنهاد میکنم.


#زندگی_شبانه_من

#TheFavourite

#فیلم_سوگلی فیلمی تاریخی با ژانر #درام با لایه هایی از طنز انتقادی به کارگردانی #یورگوس_لانتیموس است که در سال ۲۰۱۸ منتشر شد.

در اوایل قرن هجدهم زمانی که انگلستان با فرانسه در آستانه جنگ است، ملکه آن استوارت، با بازی #الویا_کلمن، تخت سلطنت را اشغال میکند و به دلیل ضعف اراده و بیماری، بهترین دوستش سارا چرچیل با بازی #ریچل_هانا_وایس به جای او به امور حکومتی رسیدگی میکند. تا اینکه یک خدمتکار جدید به نام ابیگل با بازی #اما_استون، توجه سارا به خود را جلب میکند و در خلال توجهات سارا، ابیگل فرصتی پیدا میکند تا خود را در چشم ملکه عزیز کند و کم کم با دروغ و ریا سارا چرچیل را پس میزند.

مبحث قابل توجه به لحاظ درونمایه در این فیلم که در فیلمهای دیگر ندیده بودم، تقابل عجیب خوب و بد است، سارا چرچیل مقابل ملکه زنی راستگو و درستکار و در عین حال نسبت به مردم و جان و مالشان سنگدل و بی‌توجه است و قصد دارد کشور را وارد جنگ با فرانسه کند و هزینه مورد نیاز این جنگ را با دوبرابر کردن مالیات بر مردمی که به خودی خود مشکلات لاینحلی دارند، تامین کند، از آن سو هارلی و ابیگل که با دروغ و ریا به ملکه نزدیک می شوند، نمایندگان طرفدار مردم و پرهیز از جنگ هستند!

فیلم به لحاظ بصری یک اثر به واقع هنری است، پر است از تک پلانهای تابلووار و نماهایی که با بازی با زوایای دوربین معنادار شده اند.

من اطلاعات جامعی از تاریخ انگلستان ندارم اما از آنجایی که رفرنس قابل اتکایی برای فیلم ذکر نمیشود، به نظر می رسد سازندگان، قصدی مبنی بر بازنمایی حقیقی تاریخ انگلستان نداشته اند، خاصه این که سارا چرچیل یک نویسنده بوده است که به لحاظ ظاهری بیشتر شبیه بازیگر نقش ابیگل است تا #ریچل_وایس. شاید کل داستان بر مبنای چند جمله از تاریخ بنا شده باشد، مثل این که ملکه آن فردی افسرده بوده که تمایلات همجنسگرایانه داشته و دوستی نزدیکی با سارا چرچیل داشته و پس از مدتی او را از خود رانده است، همچنین در تاریخ نامی از ابیگل برده نشده، به همین دلایل معتقدم این فیلم تنها به لحاظ روانشناختی و نمادگرایانه قابل تحلیل است.

نمای آخر که ملکه را از پایین میگیرد، به دلیل نزدیکی بیش از حد به ملکه به جای غرور آفرین جلوه دادن شخصیت، از او ظاهری کثیف و زننده تصویر می کند، دوربین در اینجا که در سطح آی لول ابیگل است که روی زمین زانو زده و به لحاظ جنسی به ملکه خدمت میکند، نماینده ی افرادی است که با انواع ترفندهای جسمانی، از گرفته تا مواد مخدر و خوراک به حکام بیش از حد نزدیک می شوند و آنها را اداره می کنند

#زندگی_شبانه_من

#TheFavourite

#فیلم_سوگلی فیلمی تاریخی با ژانر #درام با لایه هایی از طنز انتقادی به کارگردانی #یورگوس_لانتیموس است که در سال ۲۰۱۸ منتشر شد.

در اوایل قرن هجدهم زمانی که انگلستان با فرانسه در آستانه جنگ است، ملکه آن استوارت، با بازی #الویا_کلمن، تخت سلطنت را اشغال میکند و به دلیل ضعف اراده و بیماری، بهترین دوستش سارا چرچیل با بازی #ریچل_هانا_وایس به جای او به امور حکومتی رسیدگی میکند. تا اینکه یک خدمتکار جدید به نام ابیگل با بازی #اما_استون، توجه سارا به خود را جلب میکند و در خلال توجهات سارا، ابیگل فرصتی پیدا میکند تا خود را در چشم ملکه عزیز کند و کم کم با دروغ و ریا سارا چرچیل را پس میزند.

مبحث قابل توجه به لحاظ درونمایه در این فیلم که در فیلمهای دیگر ندیده بودم، تقابل عجیب خوب و بد است، سارا چرچیل مقابل ملکه زنی راستگو و درستکار و در عین حال نسبت به مردم و جان و مالشان سنگدل و بی‌توجه است و قصد دارد کشور را وارد جنگ با فرانسه کند و هزینه مورد نیاز این جنگ را با دوبرابر کردن مالیات بر مردمی که به خودی خود مشکلات لاینحلی دارند، تامین کند، از آن سو هارلی و ابیگل که با دروغ و ریا به ملکه نزدیک می شوند، نمایندگان طرفدار مردم و پرهیز از جنگ هستند!

فیلم به لحاظ بصری یک اثر به واقع هنری است، پر است از تک پلانهای تابلووار و نماهایی که با بازی با زوایای دوربین معنادار شده اند.

من اطلاعات جامعی از تاریخ انگلستان ندارم اما از آنجایی که رفرنس قابل اتکایی برای فیلم ذکر نمیشود، به نظر می رسد سازندگان، قصدی مبنی بر بازنمایی حقیقی تاریخ انگلستان نداشته اند، خاصه این که سارا چرچیل یک نویسنده بوده است که به لحاظ ظاهری بیشتر شبیه بازیگر نقش ابیگل است تا #ریچل_وایس. شاید کل داستان بر مبنای چند جمله از تاریخ بنا شده باشد، مثل این که ملکه آن فردی افسرده بوده که تمایلات همجنسگرایانه داشته و دوستی نزدیکی با سارا چرچیل داشته و پس از مدتی او را از خود رانده است، همچنین در تاریخ نامی از ابیگل برده نشده، به همین دلایل معتقدم این فیلم تنها به لحاظ روانشناختی و نمادگرایانه قابل تحلیل است.

نمای آخر که ملکه را از پایین میگیرد، به دلیل نزدیکی بیش از حد به ملکه به جای غرور آفرین جلوه دادن شخصیت، از او ظاهری کثیف و زننده تصویر می کند، دوربین در اینجا که در سطح آی لول ابیگل است که روی زمین زانو زده و به لحاظ جنسی به ملکه خدمت میکند، نماینده ی افرادی است که با انواع ترفندهای جسمانی، از گرفته تا مواد مخدر و خوراک به حکام بیش از حد نزدیک می شوند و آنها را اداره می کنند

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مجله دیوانگان موبایل مرکز تجاری بین المللی پانوراما فروشگاه دکوري ايرانيان یه منبع کامل از همه چیز نیلوفر Ž قالب اینستاگرام دفترچه یادداشت مطالب اینترنتی اهنگ,فیلم,سریال,خبر